عروسک خر گریان و الاغ عاشق

یادگارت شده این دل تنها

عروسک خر گریان و الاغ عاشق

یادگارت شده این دل تنها

زندگی

 زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو پرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند تمام شد

گل

واسه من گل نفرست دیگه دوست ندارم
نمیخوام گذشته رو باز به خاطر بیارم
میدونی میون ما هرچی بود گذشت و رفت
اون بهاری آشنایی خیلی زود گذشت و رفت
دیگه از دوست دارم حرفی نزن
آخه عشقی نیست میون تو و من
من و تو بنده این ما و منیم
اما عشق یعنی با هم یکی شدن
از دلم میپرسم آیا تورو می بینم دوباره ؟
می پیچه صدات تو گوشم که با خنده میگی آره
خنده های تو فریب
گریه های تو دروغ
تو چی بودی واسه من؟
یه چراغ بی فروغ
دیگه از دوست دارم حرفی نزن
آخه عشقی نیست میون تو و من
 

خاطره ها

در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد

عشقها میمیرند

رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا میماند

اخوان ثالث

قصه


 برای سالها می نویسم سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس که قصه مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود

منهای من

دیگر از امروز رویاهای تو- منهای من
هرچه تقصیر است باشد پای تو- منهای
من گفتی حرفت را ومن هم زیر لب گفتم که عشق
بعد از این یا جای من یا جای تو-منهای من
 فکر کردم دیدنی باشد پس از یکسال
 بعد خستگی در چهره تنهای تو- منهای
من کاش می دانستم از این گیرودار
بین ما عشق می ماند فقط منهای تو-منهای من

طلب عشق

 یادمان باشد اگر شــــاخه گلی چیدیم
وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم
 پــر پروانه شکستن هــــــنــر نیست
 گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد ســــر ســــــجاده عشق
 جز برای دل مــحبوب دعـــــائی نکنیم
 یادمان باشد از امروز خطائی نکنیم
گر در خود شکنیم هیـچ صدائی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
 طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

قصه عشق

آه من از کجا بیان کنم این قصه را
که عالمی خبر شود ز عشق ما
من از کجا بیان کنم این ماجرا
که دیده را سازد گریان
او نور امید افشانده بر دنیای من
باشد چو ماه روشن گر شب های من
گر نقش او از پرده رویای من گردد فنا
دنیای من یابد پایان چون خورشید صبح پاییز
قلب و روح ام را سازد لبریز
از یک احساس فریاد از این احساس
دارم آتش در دل پنهان
اشک من باشد قصه گوی این عشق سوزان
او نور امید افشانده بر دنیای من
باشد چو ماه روشن گر شب های من
گر نقش او از پرده رویای من گردد فنا
دنیای من یابد پایان چون خورشید صبح پاییز
قلب وروح ام را سازد لبریز
از یک احساس فریاد از این احساس
دارم آتش در دل پنهان
اشک من باشد قصه گوی این عشق سوزان
آه من از کجا بیان کنم این قصه را
که عالمی خبر شود ز عشق ما
من از کجا بیان کنم این ماجرا
که دیده را سازد گریان

چشمه ها

 چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگواران ِ ژولیده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتران‌اند

شاملو

اصلانی

می دونی دل اسیره اسیره تا بمیره         
 می دونی بدون تو دلم آروم نگیره
می دونی دل تنگ تو نموده آهنگ تو
ولی بیهوده گویم بسی بیهوده جویم
به من بگو بی وفا حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید نو بهار که هستی
می خوام برم دور دورا دلم طاقت نداره
دست غم تو داره روزامو می شماره

تولد

جمعه هفت اردیبهشت تولدم بود

اما تعداد کسایی که یادشون بود حتی به هفت نفر هم نرسید

من بچه نیستم که تولد بخوام

اما حس بدیه ......

مگه نه؟

دلتنگی

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است !؟؟

چرا؟

گفته بودی که چرا محو تماشای منی ؟؟

آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی؟؟

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشمان تو قدر مژه برهم زدنی

 

ایینه

((** این پست اختصاصی است ** ))


 هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

شاملو

دلم گرفت از اسمون

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم

امشب از اون شبهاست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بی خبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شبهاست که من، دلم می خواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردم رو فریاد بزنم

از این همه دربه دری تو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی این انتهای طاقته
از این همه در به دری به لب رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من

وای باران

 باران، شیشه پنجره را باران شست؛

 از دل من اما، چه کسی نقش تورا خواهد شست؟

خاک خوب

من امیدم را در یاس یافتم

 مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد یافتم

و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم گر گرفتم

زندگی با من کینه داشت من به زندگی لبخند زدم

خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم

چرا که زندگی سیاهی نیست چرا که خاک خوب است.

چقدر زود

 حرفهای ما هنوز ناتمام،

تا نگاه می کنی،

 وقت رفتن است،

باز هم همان حکایت همیشگی؛

پیش از آنکه باخبر شوی،

 لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود؛

آی، ای دریغ و حسرت همیشگی،

ناگهان، چقدر زود دیر می شود.

هیچکس نیست

 تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست

ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

ای آدمها!

ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان
***
آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدمها!
او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آدرام، در کار تماشایید!
***
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها!"
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
"آی آدمها!"...

نیمایوشیج

غم نان

دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

شاملو