در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد
عشقها میمیرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا میماند
اخوان ثالث
آه من از کجا بیان کنم این قصه را
که عالمی خبر شود ز عشق ما
من از کجا بیان کنم این ماجرا
که دیده را سازد گریان
او نور امید افشانده بر دنیای من
باشد چو ماه روشن گر شب های من
گر نقش او از پرده رویای من گردد فنا
دنیای من یابد پایان چون خورشید صبح پاییز
قلب و روح ام را سازد لبریز
از یک احساس فریاد از این احساس
دارم آتش در دل پنهان
اشک من باشد قصه گوی این عشق سوزان
او نور امید افشانده بر دنیای من
باشد چو ماه روشن گر شب های من
گر نقش او از پرده رویای من گردد فنا
دنیای من یابد پایان چون خورشید صبح پاییز
قلب وروح ام را سازد لبریز
از یک احساس فریاد از این احساس
دارم آتش در دل پنهان
اشک من باشد قصه گوی این عشق سوزان
آه من از کجا بیان کنم این قصه را
که عالمی خبر شود ز عشق ما
من از کجا بیان کنم این ماجرا
که دیده را سازد گریان
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگواران ِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند
شاملو
جمعه هفت اردیبهشت تولدم بود
اما تعداد کسایی که یادشون بود حتی به هفت نفر هم نرسید
من بچه نیستم که تولد بخوام
اما حس بدیه ......
مگه نه؟
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است !؟؟
گفته بودی که چرا محو تماشای منی ؟؟
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی؟؟
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشمان تو قدر مژه برهم زدنی
((** این پست اختصاصی است ** ))
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
شاملو
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم گر گرفتم
زندگی با من کینه داشت من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست چرا که خاک خوب است.
حرفهای ما هنوز ناتمام،
تا نگاه می کنی،
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی؛
پیش از آنکه باخبر شوی،
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود؛
آی، ای دریغ و حسرت همیشگی،
ناگهان، چقدر زود دیر می شود.
ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان
***
آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدمها!
او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آدرام، در کار تماشایید!
***
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها!"
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
"آی آدمها!"...
نیمایوشیج
دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
شاملو